سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو به حقّ دانا باش و بدان عمل کن، خدای سبحان تو را می رهاند . [امام علی علیه السلام]

 

 

می خواستم پر بگیرم...پر بگیرم ، پرواز کنم ، و بر اوج آسمان ها ، از اوج آسمان ها ، فریاد بکشم که ای دوپایان چهارپا صفت خوشبخت : به دادم برسید... ببینید این سایه های صامت و یخ بسته ی مرگ ، در تیرگی این سکوت سیه دل ، از جان من چه می خواهند ؟!

 

باور کنید آن شب ، شب وحشتناکی بود ! وحشتاک چرا ؟ شب وحشت بود ! وحشت از تنهایی فریاد شکنی که هیچ دلش نمی خواست مرا تنها بگذارد ! وحشت از جیغ و داد بادهای سرگردان ، که در و دیوار کلبه ی محقرم را دیوانه وار به گریه انداخته بودند !...

 

اصلاَ ً من آن شب از همه چیز می ترسیدم ! حق داشتم ! برای اینکه آن شب همه و هرچه در اطراف من بود ، از دیوار ترک خورده ای که داشت به سرم خراب می شد ، تا گل سرخ پژمرده ای که گلدان سر شکسته ام ، تابوت طراوت از یاد رفته ی او بود ، بر همه چیز ، سایه ی سنگینی از وحشت یک فاجعه ی پیش بینی نشده موج می زد .

 

قلبم داشت در چهارچوب سینه ام منفجر می شد...ضربان قلبم آنقدر شدید بود که ساعت رنگ پریده ام را از نفس می انداخت ، نمی دانستم چه کار کنم ؟ بلند شدم به هر فلاکتی بود ، خودم را به نزدیک پنجره رساندم... پنجره ی بدبخت زیر دست و پای باد وحشی ، بیچاره شده بود ، احساس کردم که می خواهد از لابلای دیوار فرار کند ! محکم چسبیدمش که اگر رفت مرا هم ببرد ، ولی نرفت ! نظری به آسمان افکندم.. خاک بر سر آسمان دلش صد بار بدتر از دل تپش رمیده ی سینه ی دریده ی درد آفریده ی من ، گرفته تر بود ! ستاره ها همه مرده بودند ! و مشتی ابر ظلمت بار ، در تراکم یک سیاهی وهم انگیز ، همه ی آنها را همراه با مشعلدار کاروان های آسمان پیما ، که در قاموس طبیعت ، ماهش می نامند ، در قبرستان بدون خاک آسمان ، به خاک سپرده بود ! فکر کردم که پهنه ی آسمان چقدر به زندگی من شبیه است ! چه ستاره ها که در پهنه ی زندگی من در گمنامی یک سرنوشت گمنام ، مردند.. و چه آرزوهای لطیف تر از لطافت ماه ، که در پژمردگی جوانی جوان مرده ام ، ناکام و تیره فرجام ! پژمرده اند ! دلم می خواست خودم را کمی بیشتر ، تا صبح ، با این گونه خیالات مشغول می کردم ، ولی مگر می شد ؟ آن وحشت مبهم ، استخوان هایم را آب می کرد ! ناگهان فکرخوبی به نظرم رسید : تصمیم گرفتم برای نخستین بار همسایه ام را بخواهم ، تا در تحمل این تنهایی طاقت فرسا مرا یاری کند : گفتم : همسایه ی من.. شما که نمی دانید همسایه ی من که بود ، پس گوش کنید . بگذارید اول بطور مختصر شما را با او آشنا کنم... همسایه ی من بیوه زن زیبایی بود که بیست و چهار پاییز بیشتر ندیده بود . اینکه نمی گویم «بیست و چهار بهار» برای اینست که در طبیعت انسان های گرسنه ، بیشتر از دو فصل وجود ندارد : پاییز... و زمستان ! در سرتاسر زندگی محنت زده شان این پاییز لخت و دوره گرد است که صورت زندگی بخت برگشته شان را نوازش می دهد ؛ و زمستان هنگامی فرا می رسد ، که قلب انسان گرسنه ، در سینه ی سرما زده ی فقر ، مثل مرغ سر بریده ، جان می کند... باری ، این بیوه زن بدبخت ، بر عکس بخت زشتی که داشت ، آنقدر زیبا بود که من از ترجمان زیبائیش عاجزم . نگاهش مظهر یک حسرت بی تمنا بود : لبانش ، ترجمان سکوت ناکامی یک عشق : موهایش ! پریشانی یک مشت فریاد پریشان که شیون سکوت در بدرشان کرده بود !. خودش یکبار به من گفت که نامش «لائورا» است . «لائورا»ظاهراً هیچ کس را جز دختر سه ساله اش را ، که پاکنویس تمام عیار مادرش بود، نداشت!... در عرض یکسالی که با او همسایه بودم ، هیچ کس حتی یک بار سراغ او را نگرفت ، خودش هم جز برای خرید از سر کوچه ، پا از منزل بیرون نمی گذاشت !

 

در تمام مدت یک سال ، تنها یکبار با من حرف زد و آن روزی بود که دخترش از پله ها افتاد و پای چپش شکست... تنها آن روز بود که از من خواست به سراغ طبیب بروم... رفتم... با چه اشتیاقی ، چه شوری ؛ خدا می داند... برای اینکه می دانستم لااقل به این وسیله می توانم برای نخستین بار داخل زندگی او شوم... شدم ، همان روز وقتی طبیب کار خود را انجام داد و رفت ، سر صحبت را با او باز کردم... ولی در مقابل هر صد کلمه ای که حرف میزدم تنها یک کلام پاسخ می شنیدم :

 

«نه»، «شاید» ، «خدا می داند».... همین! ولی خوب . من از همین کلمات ناقص و نارسا ، خیلی از چیزها را می توانستم بفهمم . وانگهی اتاق او از سرگذشت دردناک دو انسان تیره بخت ، داستان ها داشت ! سرگذشتی آمیخته به یک عشق ، عشقی آمیخته از چوبه ی دار ناکامی ! در یک طرف اتاق تخت خواب رنگ و رو رفته ی فرسوده ای بود که قشر ضخیمی از گرد ، رختخواب در هم ریخته ی آن را می پوشاند . معلوم بود از مدت ها پیش کسی در این بستر آشفته ، نخفته بود.. و آن قشر گرد، از چند قطره عرق سرد ، که انسان محتضری سالها پیش عشقی آمیخته در گرمی آن بستر بی صاحب ، به عنوان آخرین قطرات یک مشت اشک راه گم کرده ، تحویل داده بود ، حکایت می کرد . بالای آن تخت خواب ؛ در واقع تنها زینت اتاق ، یک تابلوی گرد گرفته ی نقاشی بود . تابلو ، گاریچی پیری را نشان می داد، که چرخ گاری اش به گل فرو رفته بود و گاریچی بدبخت ، دستی به ریش سپید گذاشته بود، بصورت اسب نحیف خود نگاه می کرد . مثل اینکه از اسب خواهش می کرد که :«... به هر وسیله هست چرخ را از گل بیرون بکش... بچه ام... گرسنه است ..!..

 

مدتها به این تابلو نگاه کردم ، دلم می خواست می دانستم کار کیست ؟ با چشمان اشک آلود پرسیدم که :« خانم.. این تابلو...» نگذاشت حرفم تمام شود ، بلند شد ، آهسته بیرون رفت ، و من از پشت در صدای او را شنیدم : زار زار گریه می کرد . وجود من در آن لحظات یک پارچه تأثر بود . دلم داشت کباب می شد . بلند شدم ، پیشانی بچه را که داشت بی سر و صدا می نالید بوسیدم و بدون آنکه خداحافظی کنم ، به اتاق خود رفتم . فراموش نکنم که علاوه بر آنچه درباره ی اتاق او گفتم ، پیانوی کهنه ای هم در پرت ترین گوشه ی اتاق دیدم که دو شمع یکی نیم سوخته و دیگری تمام سوخته در دو طرف آن ، از دندانه های سپید پیانو پاسداری می کردند!... این دو شمع که می داند ؟ شاید مظهر دو قلب آتش گرفته بود ؛ دو قلبی که یکی شان پاک خاکستر شده و رفته بود ، و یکی داشت خاکستر می شد !...

پیشنهاد میکنم حتما این داستان زیبا را تا اخر بخونین چون فوق العاده است


 

 

بیش از آنچه در بالا گفتم ، من دیگر هیچ چیز درباره ی «لائورا» نمی دانستم ، اصولاً شاید اگر موضوع پیانو نواختن او نبود ، هیچ وقت به یادم نمی آمدکه انسان زنده ای در همسایگی من وجود دارد...«لائورا» هرشب ، بدون استثناء درست سر ساعت دوازده ، با پیانوی خود آهنگ غم انگیز «تریستس» شوپن را می نواخت. هر شب ، نیمه شب ، تریستس شوپن...! این آهنگ برای من صورت لالائی پیدا کرده بود...من هر شب تا نیمه شب می نشستم ، و تا ناله ی پیانو تمام نمی شد چشمان من به خواب نمی رفت ....

 

*******************

 

باری. .. برگردیم... برویم سراغ آن شب... همان شبی که گوئی همه ی امواج جان گرفته بودند ، تا شاعری را که نمی خواست ، گمنام بمیرد با خود به گور ببرند ! تا آنجا که افسانه ی تولد مرگ را ، پس از مرگ زندگی ، بصورت حماسه های فنا ناپذیر، برایشان بسراید! گفتم آن شب از فرط تنهایی ، خود تنهایی نه ، از فرط وحشت تنهایی! تصمیم گرفتم که «لائورا» را بخواهم... تصمیم خوبی بود ، ولی مگر می توانستم انجامش دهم ؟ هر چه به گلوی خود فشار می دادم مگر صدایم بیرون می آمد؟

 

فریادها همه از ترس ، ترس نه ، از یک نوع گرانی مرگبار ، در سینه ام خفه شده بودند... ولی یکبار اتفاقی رخ داد ، که در انجام تصمیم ، برای من کمک بزرگی شد ، همانطور که به اتاق لائورا نگاه می کردم، یکباره نظرم به کوچه افتاد.. این بار دیگر رعب و وحشت تا اعماق سلول های ناراحتم رخنه کرد...

 

نمی دانید...دیدم سایه ی موجودی ، افتان و خیزان ، در کوچه سرگردان است . مثل اینکه سراغ خانه ای را می گیرد .. به هر دری که می رسید ، با مشقت کمر شکنی... بلند می شد ، نگاهی به سر و روی در می کرد ، بعد نومید و حسرت زده به زمین می افتاد...

 

دلم داشت ازجا کنده می شد ! این بار دیگر سکوت برای من ، جنایت بود... یکباره تمام قوای پراکنده ام را متمرکز کردم و با صدائی که سکوت شب را به لرزه می انداخت ، فریاد کردم :

 

«لائورا.....لائو....را...! »

 

ای خاک بر سر من ! ای کاش فریاد در گلویم ناله می شد و ناله به سینه ام بر می گشت و همان جا می مرد !.. تعجب نکنید اگر ای حرف را می زنم : چون فریاد من بجای اینکه زن همسایه را به کمک من آورد ، سایه ی سرگردان را دیوانه کرد ! سایه ، وقتی صدای مرا شنید جان گرفت ، بلند شد و یکسره بطرف خانه ای دوید که آن شب قبرستان وجود مادر مرده ی من بود !.. احساس کردم که دارم همانطور ساده، می میرم ، زانوهایم سست شد . سایه داشت در را با شدت هر چه تمام تر می کوبید ! بیش از این تحمل جایز نبود . من احساس کردم که واقعاً مرگ از سر من دست بردار نیست ، خوب لااقل بگذار ببینم این کیست ؟

 

شاید خود مرگ است خانه ی مرا گم کرده ! بروم او را راهنمایی کنم ، هم او را راحت کنم ، هم خودم را ! چراغ را بدست گرفتم ، چه عمل احمقانه ای ! برای اینکه هنوز پا به دهلیز نگذاشته ، باد چراغم را خاموش کرد ! ساعت رنگ و رو رفته ی اتاق من که تنها یادگار پدر از دست رفته ام بود ، یازده و نیم را اعلام کرد . من چون با همه جای خانه ، همه ی سوراخ سنبه های آن آشنا بودم ، همانطور در تاریکی رفتم که در را باز کنم ، در این هنگام «لائورا» پنجره را باز کرده بود و نگران به اتاق من نگاه می کرد .

 

شما را بخاطر هر که دوستش دارید ، بخاطر هر که دوستتان می دارد ، از من مخواهید که من هر آنچه را دم در منزلمان دیدم ، بطور مفصل شرح دهم برای اینکه باور کنید ، دلم به حال خودم می سوزد ، برای اینکه من سراینده ی درد ملتی هستم که پریدگی رنگ صورتشان را یا تازینه ی ستم سرخ می کند ، یا سیلی پنجه ی فقر ، یا سرخی تب سل....

 

بطور خلاصه می گویم که وقتی در را باز کردم ، در گیر ودار وحشیگیری باد ، جوان ژولیده ، گل آلوده ی غرق در خونی را دیدم که آخرین نفس های یک زندگی بی نفس را با تک سرفه های خون آلود ، به این محیط نکبت بار پس می داد... با دو دست لرزان او را از زمین بلند کردم و آهسته آهسته بسوی اتاقم روان شدم : با کمک پای راستم تختخواب خودم را در قلب تاریکی پیدا کردم ، و جوان مسلول را با احتیاط روی آن خواباندم . یک لحظه بعد چراغ روشن بود ؛ وقتی چراغ را روشن کردم و نگاهم بر سر و صورت مهمانم افتاد، برای نخستین بار ظلمت را ستایش کردم ! کاش چراغ نداشتم... نمی دیدم!.. یک مشت استخوان پوک درهم برهم ، چند لکه ی خون سیاه ، پیرهنی صد پاره و آن وقت...گِل... تا نوک پا... شما خودتان را بجای من بگذارید : باور کنید، به مرگ مادرم ، می خواستم سقف را ، سقفش را چرا ، همه ی اتاق را زیر و رو کنم ! این مهمان من ، مظهر جاندار اجتماعی بود ، که درد و بدبختی شان، مرا در پوست خود زنده بگور کرده بود !...درنگ جایز نبود ...با سطل آب آوردم .. سر و صورتش را ، دستهایش را ، پاهایش را با آب شستم ، آهسته چشمانش باز شد ، و آهسته خندید و نگاهی به سراپای من افکند . آمد که چیزی بپرسد... سرفه شروع شد.. و همراه سرفه : خون !......

 

نمی دانستم چکار کنم ؟ باز لکه های خون را پاک کردم ، آهسته دستم را به پیشانی اش گذاشتم ، می خواستم کلمه ای امیدبخش به زبان بیاورم ، ولی نمی توانستم ، زبان بند آمده بود ، لال شده بودم . نفس عمیقی کشید ، باز آهسته خندید و گفت :«..شما...» سراپا گوش بودم ، دلم می خواست حرف بزند ، ولی دیگر نتواست ، ضعفی شدید ، ضعفی که مقدمه ی خواب بدون بیداریست ، سراپای وجودش را احاطه کرده بود . بار دیگر کمی آب سرد به صورتش زد . تأثیرش عالی بود . این بار ، آهسته سر را از روی متکا برداشت... نشست، با اشاره آب خواست ؛ دادم . با چه لذتی سرکشید... بعد شروع کرد به حرف زدن و گفت :« هیچ فراموش نخواهم کرد، شما یک پارچه انسانید.. من دارم می میرم... ولی می خواهم قبل از مرگ خواهشی از شما بکنم ، می دانم آنقدر جوانمرد هستید که انجامش بدهید...»..در اینجا سرفه ها حمله کردند ولی این بار همراه تکه های خون که با سرفه هایش پایین می آمدند ، اشک هم در اطراف دیدگانش موج می زد ! پس از اینکه سرفه ها قطع شدند ، سخنش را ادامه داد :« من نقاش بودم ، نقاش مرده های متحرکی که زندگی را مسخره می کنند.. و زندگان نفس مرده ای که بر مرگ غالب اند!...

 

من در تابلوهای خودم ، درد بی پایان ملتم را نشان می دادم ، و در خم و پیچ رنگ ها ، دروازه ی سعادت گمگشته را ، بر روی آنها که کلمه ی سعادت ، افسانه ای بیش برایشان نیست ، می گشادم !

 

من سرشک سرگردان یک فریاد ، و فریاد جان به لب رسیده ی بیدادم ! من نقاش بودم ، ولی چکار کنم ، که در عنفوان جوانی به چنگ مرگ موسوم به زندگانی افتادم !

 

پدر من کارگر راه آهن بود ، یک روز خبر مرگش را برای من و مادرم آوردند . پدرم زیر چرخ های ترن له شده بود . من آن وقت هیجده ساله بودم . مادرم در اثر شنیدن این خبر و در نتیجه ی استیصال یک سال پس از مرگ پدرم دیوانه شد ! درست بخاطر دارم ، وقتی برای نخستین بار برای دیدن مادرم به دارالمجانین رفتم ، وقتی مرا دید ، اصلاً نشناخت و از من یک مشت چوب کبریت خواست ! دادم.. از رئیس دارالمجانین پرسیدم که موضوع چیست ؟ این چوب کبریت ها را برای چه می خواهد ؟

 

گفت : دیوانه ی عجیبی است !.. از همه کس این خواهش را می کند ، چوب کبریت ها را می گیرد و در یک گوشه ی اتاق با گریه و خنده ی آمیخته بهم ، با آنها خط آهن درست می کند!...»

 

در اینجا شدت گریه به مهمان مسلول من اجازه نداد که سخنش را ادامه دهد ، مدتها سرفه کرد ، مدتها اشک ریخت ، به ساعت نگاه کردم ، ده دقیقه بیشتر به نیمه شب نمانده بود .

 

سرفه ها که دست کشیدند ، باز با گریه سخنش را ادامه داد:

 

«... پس از دیوانه شدن مادرم و پس از دیدار او بود که من احساس کردم که می خواهم به وسیله ای ، به هر وسیله ای که هست ، فریاد بکشم ، من نقاش بودم و نقاش به دنیا آمده بودم . رفتم سراغ قلم و رنگ ، باور کنید شبها تا صبح گرسنه و تنها ، فریاد خودم را به سر و روی تابلوهای صامت می کوبیدم!... یک سال گذشت ، یعنی چهار سال پیش بود که اتفاقاً دختری را در کارگاه یکی از دوستان نقاشم دیدم .

 

هر دو در یک لحظه ، بدون آنکه بدانیم چرا ، دل بهم سپردیم ، هر دو در یک لحظه نا تمام ، بدون آنکه بپرسیم چرا ، برای یکدیگر بجای یکدیگر مردیم ! اسم آن دختر «لائورا» بود !

 

«لائورا!!.....»

 

وقتی این کلمه را شنیدم ، بی اختیار از جایی که نشسته بودم پریدم . دو سه بار بیرون رفتم و آمدم ، چند دسته از مویی که در سر شوریده داشتم ، با فشار انگشتان لرزان کندم ! غیر ممکن بود! این نقاش مسلول، آن وقت لائورا ؟ خاک بر سرم ! به ساعت نگاه کردم ، نزدیک نیمه شب بود ، فکر کردم چند دقیقه بعد ، فریاد شوپن ، از لابلای دندانه های پیانو بلند می شد و آن وقت تکلیف من با این انسان ناکام چیست ؟

 

نقاش بدبخت ماتمزده به من و حرکات من نگاه می کرد .

 

اعصاب خودم را کنترل کردم ، رفتم در کنارش نشستم ، گفتم : معذرت می خواهم « من شاعرم و گاهی اوقات تأثرات مرا دیوانه می کند !..» انسان بود ، انسانی که خوب درک می کرد ، قانع شد ، با یک نگاه انسانی به من فهماند که می فهمد ، خوشحال شدم و از او خواستم که ادامه دهد . ادامه داد : عشق من و لائورا از همان کارگاه شروع شد ، و در همان کارگاه پایان یافت : اینکه می گویم پایان یافت ، مقصود اینست که ما با هم ازدواج کردیم ، ازدواج ما سر و صدای عجیبی به راه انداخت ! محافل مسیحی ، زن مرا کوبیدند که چرا با آن همه زیبایی ، از میان آن همه جوان مسیحی ، مرا برای ازدواج انتخاب کرده است!... و محافل مسلمان مرا بیچاره کردند و پایه ی تهمت شان همان بود که درباره ی لائورا گفتم : که چرا میان این همه دختر مسلمان ، زن مسیحی گرفتم ! من داشتم دیوانه می شدم ، چطور می توانستم به این انسان های از خود راضی بفهمانم که احساس و فهم متقابل بالاتر از این حرفهاست ، من و او همدیگر را می فهمیدم ! درد او را ، تمنای او را ، من «با تبادل بدون حرف نگاه ها » درک می کردم و او ترجمان احساسات انسانی من بود ! شش ماه به این وصف گذشت : در عرض ای شش ماه ، علی رغم همه ی تهمت ها ، من ولائورای من ، در کنارهم ، بخاطر هم ، زندگی می کردیم و او تا آنجا که نفس داشت ، در پرورش استعداد من می کوشید . چون من به شوپن علاقه داشتم ، هر شب ، نیمه ی شب بخاطر من تریستس شوپن را می نواخت !

 

همه شب ، نیمه شب ، تریستس شوپن ! ای داد و بیداد!..غیر ممکن است ! می خواستم فریاد بکشم : که خاموش ! دیگر هیچ مگو ، تعریف مکن ، دیوانه شدم ، مردم ای نقاش ! ولی احتیاج به کفتن من نداشت ! سرفه ها به داد من رسیدند ، این بار سرفه ها شدید تر و خونین تر از دفعات گذشته بود ، سرفه نبودند ، عصاره ی وجود او بود که بصورت لخته های خون از بدنش خداحافظی می کردند !.. دلم می خواست علی رغم میل انسانی من!... او قبل از نیمه شب می مرد !...

 

تنها ، بخاطر اینکه تریتس شوپن را نشنود ...! ولی یکباره قلبم پارچه پارچه فرو ریخت ! ساعت دیواری فریادش بلند شد که : نیمی از شب گذشت !... مهمان من سرفه می کرد ، که ناگهان پبانو ناله کرد !...«شوپن» ، شوپن نه...«لائورا» شکوه ی دیرینه اش را سر داد. شکننده بود ! مرگ بود ! جنون بود ! سرسام و بدبختی بود ! شما نمی دانید ، شما چه می دانید چه می گویم ؟ چه می خواهم بگویم ؟ مهمان من ، نقاش بخت برگشته ، یک دفعه لال شد ! سرفه ها به زوزه تبدیل شدند ، زوزه شد فریاد ، فریاد گنگ ، فریاد گیج ! بلند شد ، همان مهمان من که از جا نمی توانست تکان بخورد ، یک دفعه از جا پرید . رفت به طرف پنجره ، پنجره ای که به طرف اتاق لائورا باز می شد ! طوفان بیداد می کرد ، و ناله ی پیانو ، در پریشانی فریاد باد های سرگردان ، دل همه ی آسمان را به لرزه می انداخت ! نقاش لحظه ای سراپا گوش ، دم پنجره ایستاد ، سراپای پیکر نحیفش در آن لحظات بحرانی ، یک پارچه سوال بود !...

 

برگشت . نگاهی به صورت رنگ پریده ی من افکند . یک دفعه قهقهه ی دیوانه کننده سر داد ، فریاد کشید : « شما ! آه... شما هم می شنوید ؟ این آهنگ را می گویم ؟ شما نمی شنوید ؟» بعد خنده اش بلندتر شد ، آن وقت یک دفعه خنده را قطع کرد ، سیل سرشک ، دیدگانش را با هر چه تمنای مبهم در حسرت بی کرانشان بود ، غرق آب کرد ! من احساس کردم قبل از آنکه شاهد پایان این فاجعه باشم ، جانم دارد به لبم می رسد ، سراپا حیرت و وحشت به او نگاه می کردم ، لائورا ، خونسرد و بی خبر از همه جا و همه چیز ، آهنگ را ادامه می داد ! ناگهان نقاش با صدایی که من تصور نمی کردم از پیکری چنان در هم شکسته و ضعیف بیرون آمدنش ممکن باشد ، فریاد کرد : « لائورا ، آخ لائورای من ؛ مزن ؛ ناله مکن ؛ دیوانه شدم ، مردم ، مردم لائو..ر..ا...آخ لائو......» نفسش بند آمد ، سرفه ها شروع شدند . چند تکه سرفه ی خون آلود ؛ پیچ و تابی محتضرانه. آن وقت.... سکوت!...

 

آهنگ پیانو قطع شد ، همه جا سکوت ، همه جا ساکت ، تنها بادهای سرگردان بودند که فریادشان به شیون تبدیل شده بود ! شیون مرگ ، مرگ یک انسان ، یک انسان نقاش !

 

نقاش بخت برگشته ، آخرین لحظات زندگی را در آغوش لرزان من طی می کرد . نه حرف می زد ، نه سرفه می کرد ، همه ی تک سرفه ها ، تک نفس شده بودند... تک تک نفس می کشید ، تقلا می کرد . دست مرا می فشرد ، می خواست چیزی بگوید ، خیلی دلش می خواست ، حتماً چیزی گفته باشد «پیامی ، وصیتی» ولی قدرتش را نداشت . بلند شدم سرش را که روی زانویم بود آهسته زمین گذاشتم . کمی آب به صورتش زدم ، زنده شد ! نفس عمیقی کشید ، گفت : « من رفتم... اگر او را دیدید... دستش را به خاطر من بفشارید ، به او بگویید که من با همان آهنگی که نخستین بار... پس از پایان آن تو را بوسیدم حالا حالا َ!... دیگر هیچ نه ، هیچ به او نگویید که من کجا و چگونه مردم ، اصلاً نگویید که من مردم!... دلم هیچ... نمی خواهد. دلش را دل شکسته اش را یک بار دیگر بشکنم . اگر پرسید چه بر سر من آمد ، بگویید... » داشت حرف می زد ، که یک دفعه در اتاق باز شد ! خاک بر سر من ! چه می دیدم ، خداوندا ! اشتباه نبود ! نه ، نبود... خودش بود ، بیجامه ای وصله کرده بر تن ، موهای آشفته ، سر و صورت رنگ آلود ، آن وقت ساکت ، خیلی ساکت ، همه اش در فکر این بودم که حالا چه خواهد شد !.. از هرگونه پیش بینی عاجز بودم ... اصلاً دلم نمی خواست هرگونه پیش بینی کرده باشم . لائورا ، همانطور ساکت دم در ایستاده بود؛... تا اینکه نقاش بخت برگشته بر زمین افتاد ، سرش را اهسته بلند کرد ، نتوانست نگه دارد ، سرش با ضربت به زمین خورد . دوباره تلاش کرد ، نشد . شروع کرد به خزیدن... لائورا همانطور مثل مجسمه ایستاده بود !... نقاش بدبخت ، خزیده به طرف او می رفت... آنقدر رفت تا به زیر پایش افتاد . و دیگر هیچ!... همانطور که افتاد... مرد !...

 

امروز یک سال از آن شب می گذرد . یک سال است که دختر کوچولوی لائورا در خانه ی من است ، او از گذشته ی خودش ، نه از مادرش ، نه از پدرش هیچ خبر ندارد .

 

مرا «پاپا» صدا می کند ، و تنها هنگام خوابست که دلش مادرش رامی خواهد ! پس از مرگ نقاش ، یادداشت کوچکی در جیب او یافت شد که از گذشته ی او هیچ اطلاعی نمی داد . تنها در دو جمله ی ناقص خواسته بود که او را در دامنه ی همان کوهی که نخستین بار ، با لائورای خودش ، شب را در آجا گذرانده بود ، به خاک بسپارند و بر فراز مزارش ، فقط به خاطر یادبود لائورای خودش که مسیحی بود ، صلیبی نصب کنند... من این کار را کردم ، ولی درباره ی لائورا ، از من چیزی نمی پرسید .

 

همان قدر بدانید که کسانی که به دارالمجانین می روند ، بیش از همه دو دیوانه ی بدبخت ، موجب تأثرشان را فراهم می کند .

 

یکی از آنها پیرزی است که مرتباً با چوب کبریت خط آهن می سازد و دیگری زن زیبارروی جوای است که عکس روی کبریت ها را با زحمت زیاد می کند ، به دیوار می زند و قوطی کبریت ها را به صورت دندانه های پیانو ردیف می چیند ، به عکس های روی دیوار نگاه می کند... و با انگشتان لرزان... روی قوطی کبریت ها پیانو می نوازد!....


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط armin 93/2/15:: 6:35 عصر     |     () نظر

درباره
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها